اشعار فاضل نظری

  • متولد:

ای رفیق! ای رازدار! ای حاکم! ای بخشنده! ای...! / فاضل نظری

بر سر سجاده می‌افتاد چشمم تا به مِی
شیشه مِی با دهان باز می‌پرسید: کی؟

کاش از اول بر در میخانه میخواندم نماز
حیف از آن عمری که شد در گوشهٔ محراب طی

نالهٔ جانسوز من بود آنچه او فریاد زد
آه من بود آنچه عمری زیر لب میخواند نِی

کاش با ساقی حسابم پاک میشد، سال‌هاست
او به من جامی بدهکار است و من جانی به وی

من خطایی کمتر از بخشایشت دارم، ببخش
ای رفیق! ای رازدار! ای حاکم! ای بخشنده! ای...!

1201 2 4.59

من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است / فاضل نظری

من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است
اگر هستی که بسم الله، در تأخیر آفات است

مرا محتاج رحم این و آن کردی، ملالی نیست
تو هم محتاج خواهی شد، جهان دار مکافات است...

ز من اقرار با اجبار می گیرند، باور کن
شکایت های من از عشق ازین دست اعترافات است

میان خضر و موسی چون فراق افتاد، فهمیدم
که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است

اگر در اصل، دین حُبّ است و حُبّ در اصل دین، بی شک
به جز دلدادگی هر مذهبی، مُشتی خرافات است...
 
718494 120 3.78

ای کاش عشق سر به سر ما نمی‌گذاشت / فاضل نظری

گر عقل پشت حرف دل، اما نمی‌گذاشت
تردید پا به خلوت دنیا نمی‌گذاشت

از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست
می‌شد گذشت... وسوسه اما نمی‌گذاشت

این قدر اگر معطل پرسش نمی‌شدم
شاید قطار عشق مرا جا نمی‌گذاشت

دنیا مرا فروخت ولی کاش دست‌کم
چون بردگان مرا به تماشا نمی‌گذاشت

شاید اگر تو نیز به دریا نمی‌زدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمی‌گذاشت

گر عقل در جدال جنون، مرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمی‌گذاشت

ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمی‌گذاشت

ما داغدار بوسه‌ی وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمی‌گذاشت
21111 7 4.66

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم / فاضل نظری

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم

یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تَنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی است
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
296663 80 3.93

از جاده ی سه شنبه شب قم شروع شد / فاضل نظری

مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جاده ی سه شنبه شب قم شروع شد

آیینه خیره شد به من و من به آینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد

خورشید، ذره بین به تماشای من گرفت
آن گاه آتش از دل هیزم شروع شد

وقتی نسیم آه من از شیشه ها گذشت
بی تابی مزارع گندم شروع شد

موج عذاب یا شب گرداب؟ هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد

از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم... شروع شد

10332 7 3.92

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست / فاضل نظری

از باغ می برند چراغانی ات کنند
تا کاج جشن های زمستانی ات کنند

پوشانده اند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان مکن به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند
242975 155 4.25

با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر / فاضل نظری

فواره وار سر به هوایی و سر به زیر!
چون تلخی شراب دل آزار و دلپذیر

ماهی تویی و آب من و تُنگ، روزگار!
من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسیر

مرداب زندگی همه را غرق کرده است
ای عشق همتی کن و دست مرا بگیر

ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود
ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر

شیرینی فراق کم از شور وصل نیست
گر عشق مقصد است خوشا لذت مسیر

چشم انتظار حادثه ای ناگهان مباش
با مرگ زندگی کن و با زندگی بمیر

16447 1 4.15

ما را کرامت تو گنه کار کرده است / فاضل نظری

 

ما را کبوترانه وفادار کرده است

آزاد کرده است و گرفتار کرده است

 

بامت بلند باد که دلتنگی ات مرا

از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است

 

خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را

در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است

 

تنها گناه ما طمع بخشش تو بود

ما را کرامت تو گنه کار کرده است

 

چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر

قربان آن گلی که مرا خوار کرده است

 

21896 7 4.39

که عشق از پیله های مرده هم پروانه می سازد / فاضل نظری

همین عقلی که با سنگ حقیقت خانه می سازد
زمانی از حقیقت های ما افسانه می سازد

سر مغرور من! با میل دل باید کنار آمد
که عاقل آن کسی باشد که با دیوانه می سازد

مرنج از بیش و کم، چشم از شراب این و آن بردار
که این ساقی به قدر تشنگی پیمانه می سازد

مپرس از من چرا در پیله ی مهر تو محبوسم
که عشق از پیله های مرده هم پروانه می سازد

به من گفت ای بیابان گرد غربت! کیستی؟ گفتم:
پرستویی که هرجا می نشیند لانه می سازد

مگو شرط دوام دوستی دوری است، باور کن
همین یک اشتباه از آشنا بیگانه می سازد

25650 3 4.16

«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست / فاضل نظری

همراه بسیار است، اما همدمی نیست
مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست

دلبسته ی اندوه دامنگیر خود باش
از عالم غم دلرباتر عالمی نیست

کار بزرگ خویش را کوچک مپندار
از دوست، دشمن ساختن کار کمی نیست

چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت
«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست

آن قله ی قافی که می گویند، عشق است
جایی که تا امروز بر آن پرچمی نیست
15713 5 3.9

عاقبتِ چشم، انتظار مبادا / فاضل نظری

هیچ دلی عاشق و دچار، مبادا
عاقبتِ چشم، انتظار مبادا

می روی و ابرها به گریه که برگرد
چشم خداوند اشکبار مبادا

تشنه لبی مست رفته است به میدان
این خبر سرخ ناگوار مبادا

تشنه لبی مست رفته است به میدان
آینه با سنگ در کنار مبادا

تشنه لبی مست رفته است به میدان
تشنه لب مست بی قرار مبادا

شیهه اسبی شنیده می شود از دور
شیهه اسبی که بی سوار مبادا

این طرف آهو دوید، آن طرف آهو
دشت در اندیشه شکار مبادا

وسعت دشت است و وحشت رم اسبان
غنچه سرخی به رهگذار مبادا

زندگی سبز و مرگ سرخ مبارک
دشت پر از لاله ی بی بهار مبادا
 
2689 0 4.4

وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد / فاضل نظری

شور دیدارت اگر شعله به دل ها بکشد
رود را از جگر کوه به دریا بکشد

گیسوان تو شبیه است به شب، اما نه
شب که اینقدر نباید به درازا بکشد

خودشناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد

عقل، یکدل شده با عشق، فقط می ترسم
هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد

یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری است
باش تا کار من و عقل به فردا بکشد

زخمی کینه ی من! این تو و این سینه ی من
من خودم خواسته ام کار به اینجا بکشد

حال با پای خودت سر به بیابان بگذار
پیش از آنی که تو را عشق به صحرا بکشد
63375 22 3.97

که هر کجا خبری هست ادعایی نیست / فاضل نظری

تو آن بُتی که پرستیدنت خطایی نیست
و گر خطاست مرا از خطا ابایی نیست

بیا که در شب گرداب زلف موّاجت
به غیر گوشه ی چشم تو ناخدایی نیست

درون خاک، دلم می تپد هنوز اینجا
به جز صدای قدم های تو صدایی نیست

نه حرف عقل بزن با کسی نه لاف جنون
که هر کجا خبری هست ادعایی نیست

دلیل عشق فراموش کردن دنیاست
و گرنه بین من و دوست ماجرایی نیست

سفر به مقصد سر در گمی رسید چه خوب
که در ادامه ی این راه ردّ پایی نیست
43371 18 4.3

ای راهزن! دوباره به این کاروان بیا / فاضل نظری

ای ابر دل گرفته ی بی آسمان بیا
باران بی ملاحظه ی ناگهان بیا

چشمت بلای جان و تو از جان عزیزتر
ای جان فدای چشم تو با قصد جان بیا

مگذار با خبر شود از مقصدت کسی
حتی به سوی میکده وقت اذان بیا

شُهرت در این مقام به گمنام بودن است
از من نشان بپرس ولی بی نشان بیا

ایمان خلق و صبرِ مرا امتحان مکن
بی آنکه دلبری کنی از این و آن بیا

«قلب» مرا هنوز به یغما نبرده ای!
ای راهزن! دوباره به این کاروان بیا
10389 0 4.63

خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد / فاضل نظری

چه غم وقتی جهان از عشق نامی تازه می گیرد
از این بی آبرویی نام ما آوازه می گیرد

من از خوش باوری در پیله ی خود فکر می کردم
خدا دارد فقط صبر مرا اندازه می گیرد

به روی ما به شرط بندگی در می گشاید عشق
عجب داروغه ای! باج سر دروازه می گیرد

چرا ای مرگ می خندی؟ نه می خوانی، نه می بندی!
کتابی را که از خون جگر شیرازه می گیرد

ملال آورتر از تکرار رنجی نیست در عالم
نخستین روز خلقت غنچه را خمیازه می گیرد
25883 2 4.39

خدا کسی که از آن سخت می هراسی نیست / فاضل نظری

رسیده ام به خدایی که اقتباسی نیست
شریعتی که در آن حکم ها قیاسی نیست

خدا کسی است که باید به دیدنش بروی
خدا کسی که از آن سخت می هراسی نیست

به عیب پوشی و بخشایش خدا سوگند
خطا نکردن ما غیر ناسپاسی نیست

به فکر هیچ کسی جز خودت مباش ای دل
که خودشناسی تو جز خداشناسی نیست

دل از سیاست اهل ریا بکن، خود باش
هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست
25495 9 4.19

قطار، منتظر هیچ کس نمی ماند / فاضل نظری

و عمر، شیشه ی عطر است! پس نمی ماند
پرنده تا به ابد در قفس نمی ماند

مگو که خاطرت از حرف من مکدر شد
که روی آینه جای نفس نمی ماند

طلای اصل و بدل آن چنان یکی شده اند
که عشق جز به هوای هوس نمی ماند

مرا چه دوست چه دشمن ز دست او برهان
که این طبیب به فریادرس نمی ماند

من و تو در سفر عشق دیر فهمیدیم
قطار، منتظر هیچ کس نمی ماند
9012 2 4.48

دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی / فاضل نظری

غمخوار من! به خانه ی غم ها خوش آمدی
با من به «جمع» مردم تنها خوش آمدی

بین جماعتی که مرا سنگ می زنند
می بینمت برای تماشا خوش آمدی

راه نجاتم از شب گیسوی دوست نیست
ای من به آخرین شب دنیا خوش آمدی

پایان ماجرای دل و عشق، روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی

با برف پیری ام سخنی غیر از این نبود
منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی

ای عشق ای عزیزترین میهمان عمر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی
16654 4 3.67

این هدیه را اگر نپذیری کجا برم / فاضل نظری

این هدیه را اگر نپذیری کجا برم
جان است جان! اگر تو نگیری کجا برم

یار عزیز! یوسف من کم تحمل است
این برده را برای اسیری کجا برم

بخت مرا سیاه چو گیسوی خود مخواه
موی سفید را سر پیری کجا برم

ای قلب زخم خورده ی بیمار، من تو را
گر پیش پای دوست نمیری کجا برم

جان هدیه ای است پیشکش آورده از خودت
این هدیه را اگر نپذیری کجا برم
5668 1 4.35

اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم / فاضل نظری

من آسمان پر از ابرهای دلگیرم
اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم

من آن طبیب زمینگیر زار و بیمارم
که هر چه زهر به خود می دهم نمی میرم

من و تو آتش و اشکیم در دل یک شمع
به سرنوشت تو وابسته است تقدیرم

به دام زلف بلندت دچار و سرگرمم
مرا جدا مکن از حلقه های زنجیرم

درخت سوخته ای در کنار رودم من
اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم
10373 2 4.16

غرض رنجیدن ما بود از دنیا، که حاصل شد / فاضل نظری

به تنهایی گرفتارند مشتی بی پناه اینجا
مسافرخانه ی رنج است یا تبعیدگاه اینجا

غرض رنجیدن ما بود از دنیا، که حاصل شد
مکن ای زندگی عمر مرا دیگر تباه اینجا

برای چرخش این آسیاب کهنه ی دل سنگ
به خون خویش می غلتند خلقی بی گناه اینجا

نشان خانه ی خود را در این صحرای سردرگم
بپرس از کاروان هایی که گم کردند راه اینجا

اگر شادی سراغ از من بگیرد جای حیرت نیست
نشان می جوید از من تا نیاید اشتباه اینجا

تو زیبایی و زیبایی در اینجا کم گناهی نیست
هزاران سنگ خواهد خورد در مرداب ماه اینجا
20848 1 4.21

گیرم که جوان گشت زلیخا، به چه قیمت؟ / فاضل نظری

اما تو بگو دوستی ما به چه قیمت؟
امروز به این قیمت، فردا به چه قیمت؟

ای خیره به دلتنگی محبوس در این تُنگ
این حسرت دریاست تماشا به چه قیمت؟

یک عمر جدایی به هوای نفسی وصل
گیرم که جوان گشت زلیخا، به چه قیمت؟

از مضحکه ی دشمن تا سرزنش دوست
تاوان تو را می دهم اما به چه قیمت؟

مقصود اگر از دیدن دنیا فقط این بود
دیدیم، ولی دیدن دنیا به چه قیمت؟
22710 11 3.81

قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت / فاضل نظری

دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت

چشمم افتاد به چشم تو، ولی خیره نماند
شعله ای بود که لرزید ولی جان نگرفت

جز خودم هیچ کسی در غم تنهایی من
مثل فواره سر گریه به دامان نگرفت

دل به هر کس که رسیدیم سپردیم ولی
قصه ی عاشقی ما سر و سامان نگرفت

هر چه در تجربه ی عشق سرم خورد به سنگ
هیچ کس راه بر این رود خروشان نگرفت

مثل نوری که به سوی ابدیت جاری است
قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت
18748 2 4.13

سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟ / فاضل نظری

من که در تُنگ برای تو تماشا دارم
با چه رویی بنویسم غم دریا دارم؟

دل پر از شوق رهایی است، ولی ممکن نیست
به زبان آورم آن را که تمنا دارم

چیستم؟! خاطره زخم فراموش شده
لب اگر باز کنم با تو سخن ها دارم

با دلت حسرت هم صحبتی ام هست، ولی
سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟

چیزی از عمر نمانده است، ولی می خواهم
خانه ای را که فرو ریخته بر پا دارم
32456 4 4.32

ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی / فاضل نظری

ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی
ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی

ردّ پایی تازه از پشت صنوبرها گذشت...
چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی

ای نسیم بی قرار روزهای عاشقی
هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی

سایه ی زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت
آتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم تویی

باد پیراهن کشید از دست گل ها ناگهان
عطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم تویی

چون گلی در باغ، پیراهن دریدم در غمت
غنچه ای سر در گریبان شد، گمان کردم تویی

کشته ای در پای خود دیدی یقین کردی منم
سایه ای بر خاک مهمان شد، گمان کردم تویی
31128 12 4.2

گاه یک دشنام از صدها دعا شیرین تر است / فاضل نظری

سکه ی این مهر از خورشید هم زرین تر است
خون ما از خون دیگر عاشقان رنگین تر است

رود راهی شد به دریا، کوه با اندوه گفت
می روی اما بدان دریا ز من پایین تر است

ما چنان آیینه ها بودیم، رو در رو ولی
امشب این آیینه از آن آینه غمگین تر است

گر جوابم را نمی گویی، جوابم کن به قهر
گاه یک دشنام از صدها دعا شیرین تر است

سنگدل! من دوستت دارم، فراموشم مکن
بر مزارم این غبار از سنگ هم سنگین تر است
24920 6 4.03

وصیت کرده ام از هم نگیرند انتقامم را / فاضل نظری

چنان رسم زمان از یادها برده است نامم را
که دیگر کوه هم پاسخ نمی گوید سلامم را

به خون غلتیده ام در زخم خنجرها و با یاران
وصیت کرده ام از هم نگیرند انتقامم را

قنوتم را کف دست شراب انگاشتند اما
من آن رندم که پنهان می کنم در خرقه جامم را

سر سجاده ام بودم که گیسوی تو در هم ریخت
نظرهای حلال و آرزوهای حرامم را

فراموشی حریری از غبار افکنده بر سنگی
از این پس می نوازد عطر تنهایی مشامم را
8225 0 4.44

طلوع می کند اکنون به روی نیزه سری / فاضل نظری

نشسته سایه ای از آفتاب بر رویش
به روی شانه ی طوفان رهاست گیسویش

کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم
که باد از دل صحرا می آورد بویش

کسی بزرگتر از امتحان ابراهیم
کسی چنان که به مذبح برید چاقویش

نشسته است کنارش کسی که می گرید
کسی که دست گرفته به روی پهلویش

هزار مرتبه پرسیده ام ز خود او کیست
که این غریب نهاده است سر به زانویش؟

کسی در آن طرف دشت ها نه معلوم است
کجای حادثه افتاده است بازویش

کسی که با لب خشک و ترک ترک شده اش
نشسته تیر به زیر کمان ابرویش

کسی است وارث این دردها که چون کوه است
عجب که کوه، زِ ماتم سپید شد مویش

عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان
که عشق می کشد از هر طرف به هر سویش

طلوع می کند اکنون به روی نیزه سری
که روی شانه ی طوفان رهاست گیسویش
7629 11 4.04

رود رفت اما مسیر رفتنش را جا گذاشت / فاضل نظری

تا بپیوندد به دریا، کوه را تنها گذاشت
رود رفت اما مسیر رفتنش را جا گذاشت

هیچ وصلی بی جدایی نیست این را گفت و رود
دیده گلگون کرد و سر بر دامن صحرا گذاشت

هر که ویران کرد ویران شد در این آتش سرا
هیزم اول پایه ی سوزاندن خود را گذاشت

اعتبار سربلندی در فروتن بودن است
چشمه شد فواره وقتی بر سر خود پا گذاشت

موج راز سر به مُهری را به دنیا گفت و رفت
با صدف هایی که بین ساحل و دریا گذاشت
19954 1 4.31

مرگ یک عمر به در کوفت که باید برویم / فاضل نظری

با یقین آمده بودیم و مردد رفتیم
به خیابان شلوغی که نباید رفتیم

می شنیدیم صدای قدمش را اما
پیش از آن لحظه که در را بگشاید رفتیم

زندگی سرخی سیبی است که افتاده به خاک
به نظر خوب رسیدیم ولی بد رفتیم

آخرین منزل ما کوچه ی سرگردانی است
در به در، در پی گم کردن مقصد رفتیم

مرگ یک عمر به در کوفت که باید برویم
دیگر اصرار مکن باشد، باشد، رفتیم
11279 3 4.16

داستان هایی که مردم از تو می گویند چیست؟ / فاضل نظری

معنی بخشیدن یک دل به یک لبخند چیست؟
من پشیمانم بگو تاوان آن سوگند چیست؟

گاه اگر از دوست پیغامی نیاید بهتر است
داستان هایی که مردم از تو می گویند چیست؟

خود قضاوت کن اگر درمان دردم عشق توست
این سر آشفته و این قلب ناخرسند چیست؟

چند روز از عمر گل های بهاری مانده است
ارزش جان کندن گل ها در این یک چند چیست؟

از تو هم دل کندم و دیگر نپرسیدم ز خویش
چاره ی معشوق اگر عاشق از او دل کند چیست؟

عشق، نفرت، شوق، بیزاری، تمنا یا گریز
حاصل آغوش گرم آتش و اسفند چیست؟
6180 1 4.64

راز این داغ نه در سجده ی طولانی ماست / فاضل نظری

راز این داغ نه در سجده ی طولانی ماست
بوسه ی اوست که چون مُهر به پیشانی ماست

شادمانیم که در سنگدلی چون دیوار
باز هم پنجره ای در دل سیمانی ماست

موج با تجربه ی صخره به دریا برگشت
کمترین فایده ی عشق، پشیمانی ماست

خانه ای بر سر خود ریخته ایم اما عشق
همچنان منتظر لحظه ی ویرانی ماست

باد پیغام رسان من و او خواهد ماند
گرچه خود بی خبر از بوسه ی پنهانی ماست
10761 1 4.75

به ساحل گفته اند از صحبت دریا بپرهیزد / فاضل نظری

اگر چون رود می خواهد که با دریا بیامیزد
بگو چون چشمه بر زانو گذارد دست و برخیزد

به حرف دوستان از دست من، دامن مکش هر چند
به ساحل گفته اند از صحبت دریا بپرهیزد

چه بیم از دیگران؟ در چشم مردم بوسه می گیریم
که با این معصیت ها آبروی ما نمی ریزد

بیا سر در گریبان هم از دنیا بیاساییم
مگر ما را خدا «با هم» در آن دنیا برانگیزد

در این پیرانه سر، سجاده ای دارم که می ترسم
خدا با آن مرا از حلقه ی دوزخ بیاویزد

مرا روز قیامت با غمت از خاک می خوانند
چه محشر می شود مستی که از خواب تو برخیزد
8131 1 4.04

هر جا بروی باز گرفتار زمینی / فاضل نظری

دین راهگشا بود و تو گمگشته ی دینی
تردید کن ای زاهد اگر اهل یقینی

آهو نگران است، بزن تیر خطا را
صیاد دل از کف شده! تا کی به کمینی؟

این قدر میاندیش به دریا شدن ای رود
هر جا بروی باز گرفتار زمینی

مهتاب به خورشید نظر کرد و درخشید
هر وقت شدی آینه، کافی است ببینی

ای عقل بپرهیز و مگو عشق چنان است
ای عشق کجایی که ببینند چنینی

هم هیزم سنگین سری دوزخیانی
هم باغ سبک سایه ی فردوس برینی

ای عشق! چه در شرح تو جز «عشق» بگوییم
در ساده ترین شکلی و پیچیده ترینی
9047 2 4.25

دل ندادن به بلا سنگدلی می خواهد / فاضل نظری

بستن زلف رها سنگدلی می خواهد
دلْ شکستن همه جا سنگدلی می خواهد

چون دلت حال مرا دید نپرسید چرا
عشق بی چون و چرا سنگدلی می خواهد

تو هم ای بخت، ملامتگر ما باش، ولی
سرزنش کردن ما سنگدلی می خواهد

کوه بودم همه ی عمر و نمی دانستم
راه بستن به صدا سنگدلی می خواهد

رود یک عمر مرا گفت بیا تا دریا
سنگ ماندن به خدا سنگدلی می خواهد

کربلا آمد و من حرّ گرفتار، بیا
دل ندادن به بلا سنگدلی می خواهد
6797 0 4.4

من اگر راه به جایی ببرم ناخلفم / فاضل نظری

ماه خندید به کوتاهی شور و شعفم
دست بردم به تمنا و نیامد به کفم

کشش ساحل اگر هست، چرا کوشش موج
جذبه ی دیدن تو می کشد از هر طرفم

راه تردید، مسیر گذر عاشق نیست
چه کنم با چه کنم های دل بی هدفم؟

پدرانم همه سرگشته ی حیرت بودند
من اگر راه به جایی ببرم ناخلفم

زخم بیهوده مزن، سینه ام از قلب تهی است
بهتر آن است که سربسته بماند صدفم
12197 0 3.59

در وقت قنوتم به کف آیینه گرفتم / فاضل نظری

اما کم و بسیار! چه یک بار چه صد بار
تسبیح تو ای شیخ رسیده است به تکرار

سنگی سر خود را به سر سنگ دگر زد
صد مرتبه بردار سر از سجده و بگذار

از فلسفه تا سفسطه یک عمر دویدیم
آخر نه به اقرار رسیدیم نه به انکار

در وقت قنوتم به کف آیینه گرفتم
جز رنگ ریا هیچ نمانده است به رخسار

تنهایی خود را به چهار آینه دیدم
بیزارم،بیزارم،بیزارم، بیزار

ای عشق مگر پاسخ این فال تو باشی
مشت همه را بازکن، ای کاشف اسرار
10464 1 4.3

شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی / فاضل نظری

گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی
کو رفیق راز داری! کو دل پُر طاقتی؟

شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی

تا نسیم از شرح عشقم با خبر شد، مست شد
غنچه ای در باد پر پر شد ولی کو غیرتی؟

گریه می کردم که زاهد در قنوتم خیره ماند
دور باد از خرمن ایمان عاشق، آفتی

روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی

بس که دامان بهاران گل به گل پژمرده شد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی

من کجا و جرأت بوسیدن لب های تو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی
6527 0 4.67

صخره ام، هر قدر بی مهری کنی می ایستم / فاضل نظری

از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم

سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست
صخره ام، هر قدر بی مهری کنی می ایستم

تا نگویی اشک های شمع از کم طاقتی است
در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم

چون شکست آیینه، حیرت صد برابر می شود
بی سبب خود را شکستم تا ببینم چیستم

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم
9517 0 4.22

خیر در کار جهان نیست، تو هم شر برسان / فاضل نظری

تو که در فکر منی مرگ مرا سر برسان
انتظار همه را نیز به آخر برسان

همه پرورده ی مهرند و من آزرده ی قهر
خیر در کار جهان نیست، تو هم شر برسان

لاله در باغ تو رویید و شقایق پژمرد
به جگر سوختگان داغ برابر برسان

مَردُم از ماتم من شاد و من از غم خشنود
شادمانم کن و اندوه مکرر برسان

مرگ یا خواب؟! چقدر این دو برادر دورند
مژده ی وصل برادر به برادر برسان
7360 0 4.79

تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را / فاضل نظری

آن کشته که بردند به یغما کفنش را
تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را

خون از مژه می ریخت به تشییع غریبش
آن نیزه که می برد سر بی بدنش را

پیراهنی از نیزه و شمشیر به تن کرد
با خار عوض کرد گل پیرهنش را

زیباتر از این چیست که پروانه بسوزد
شمعی به طواف آمده پرپر زدنش را

آغوش گشاید به تسلای عزیزان
یا خاک کند یوسف دور از وطنش را

خورشید فروزان شده در تیرگی شام
تا باز به دنیا برساند سخنش را
4155 1 4.19

حق با من است اما مرا بر دار می خواهی / فاضل نظری

ما را برای رونق بازار می خواهی
ای باغبان تا چند گُل را خوار می خواهی

اسفند و فروردین ما فرقی نخواهد داشت
تقویم را بیهوده در تکرار می خواهی

پاداش حرف حق زدن جز سربلندی نیست
حق با من است اما مرا بر دار می خواهی

ای دل چرا دست از سر من بر نمی داری
تا کی مرا از زندگی بیزار می خواهی

ای عشق، ای سنگ صبور روزهای من
امشب خودت هم محرم اسرار می خواهی
4276 0 3.38

من قاصد خود بودم و دیدم تو چه کردی / فاضل نظری

سرسبز دل از شاخه بریدم، تو چه کردی؟
افتادم و بر خاک رسیدم، تو چه کردی؟

من شور و شر موج و تو سر سختی ساحل
روزی که به سوی تو دویدم، تو چه کردی؟

هر کس به تو از شوق فرستاد پیامی
من قاصد خود بودم و دیدم تو چه کردی

مغرور، ولی دست به دامان رقیبان
رسوا شدم و طعنه شنیدم، تو چه کردی؟

«تنهایی و رسوایی» ، «بی مهری و آزار»
ای عشق، ببین من چه کشیدم تو چه کردی
11597 2 3.95

گاهی فقط سکوت، سزای سبکسری است / فاضل نظری

چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگری است
جای گلایه نیست! که این رسم دلبری است

هر کس گذشت از نظرت، در دلت نشست
تنها گناه آینه ها زودباوری است

مهرت به خلق بیشتر از جور بر من است
سهم برابر همگان، نا برابری است

دشنام یا دعای تو در حق من یکی است
ای آفتاب، هر چه کنی ذره پروری است!

ساحل جواب سرزنش موج را نداد
گاهی فقط سکوت، سزای سبکسری است
22327 5 4.19

با یکدگر دو آینه را رو به رو مکن / فاضل نظری

ما گشته ایم، نیست، تو هم جستجو مکن
آن روزها گذشت، دگر آرزو مکن

دیگر سراغ خاطره های مرا مگیر
خاکستر گداخته را زیر و رو مکن

در چشم دیگران منشین در کنار من
ما را در این مقایسه بی آبرو مکن

راز من است غنچه ی لب های سرخ تو
راز مرا برای کسی بازگو مکن

دیدار ما تصور یک بی نهایت است
با یکدگر دو آینه را رو به رو مکن
6034 1 4.73

به هم رسیدن ما نقطه ی جدایی ماست / فاضل نظری

سفر بهانه ی دیدار و آشنایی ماست
از این به بعد «سفر» مقصد نهایی ماست

در ابروان من و گیسوان تو گرهی است
گمان مبر که زمان گره گشایی ماست

خراب تر ز من و بهتر از تو بسیار است
همین بهانه ی آغاز بی وفایی ماست

زمانه غیر زبان قفس نمی داند
بمان که پَر نزدن حیله ی رهایی ماست

به روز وصل چه دل بسته ای؟ که مثل دو خط
به هم رسیدن ما نقطه ی جدایی ماست
14739 2 4.7

دلیل سر به هوا گشتن زمین ماه است / فاضل نظری

نفس کشیدم و گفتی زمانه جانکاه است
نفس نمی کشم، این آه از پی آه است

در آسمان خبری از ستاره ی من نیست
که هر چه بخت بلند است، عمر کوتاه است

به جای سرزنش من به او نگاه کنید
دلیل سر به هوا گشتن زمین ماه است

شب مشاهده ی چشم آن کمان ابروست
کمین کنید رقیبان سر بزنگاه است

اگر نبوسم حسرت، اگر ببوسم شرم
شب خجالت من از لب تو در راه است
13254 5 3.85

پشت سر من حرف زیاد است! مگرنه؟ / فاضل نظری

من خود دلم از مهر تو لرزید، وگرنه
تیرم به خطا می رود اما به هدر نه!

دلخون شده ی وصلم و لب های تو سرخ است
سرخ است ولی سرخ تر از خون جگر، نه

با هر که توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه!

بدخُلقم و بدعهد، زبانبازم و مغرور
پشت سر من حرف زیاد است! مگرنه؟

یک بار به من قرعه ی عاشق شدن افتاد
یک بار دگر، بار دگر، بار دگر...نه!
32659 5 4.56

به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد / فاضل نظری

ناگزیر از سفرم، بی سر و سامان چون «باد»
به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند؟! مگر می شود از خویش گریخت
«بال» تنها غم غربت به پرستوها داد

اینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد

عاشقی چیست؟به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد
22350 0 4.18

خانه ی من با خیابان ها چه فرقی می کند / فاضل نظری

وضع ما، در گردش دنیا چه فرقی می کند
زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می کند

ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب
وقت مُردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند

سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟

یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند

هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست
خانه ی من با خیابان ها چه فرقی می کند

مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام
ماه پایین است یا بالا چه فرقی می کند؟

فرصت امروز هم با وعده ی فردا گذشت
بی وفا! امروز با فردا چه فرقی می کند
10322 4 4.08

درختی ام که پر از قلب های کنده شده است / فاضل نظری

اگر سَرَم، که از انکار کردگار پُرم
اگر دلم، که از اندوه روزگار پُرم

دقیق تر بنگر - این غبار از آینه نیست-
خود این منم که در آیینه از غبار پُرم

درختی ام که پر از قلب های کنده شده است
ز خالکوبی غم های یادگار پرم

نه اهل کشتی نوح و نه سرنهاده به کوه
برای آمدن مرگ از انتظار پرم

مگیر زورق فرسوده مرا از رود
که از خیال رسیدن به آبشار پرم!
11936 2 4.49

دیر فهمیدم که دنیا عرصه ی جنگ من است / فاضل نظری

گفته بودم پیش از این، «گلخانه ی رنگ» من است
حال می گویم جهان، پیراهن تنگ من است

استخوان های مرا در پنجه، آخر خرد کرد
آنکه می پنداشتم چون موم در چنگ من است

دوستان همدلم ساز مخالف می زنند
مشکل از ناسازی ساز بدآهنگ من است

از نبردی نابرابر باز می گردم! دریغ
دیر فهمیدم که دنیا عرصه ی جنگ من است

مرگ پیروزی است وقتی دوستانت دشمن اند
مرگ پیروزی است اما مایه ی ننگ من است

از فراموشی چه سنگین تر به روی سینه؟!کاش
پاک می کردی غباری را که بر سنگ من است
12828 0 4.75

آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست / فاضل نظری

گر چه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا
دو برابر شدن غصه ی تنهایی نیست؟!

بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایق ات را بشکن! روح تو دریایی نیست

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست
12010 2 4.71

یوسف عوض شده است، زلیخا عوض شده است / فاضل نظری

آیین عشق بازی دنیا عوض شده است
یوسف عوض شده است، زلیخا عوض شده است

سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی
در عشق سال هاست که فتوا عوض شده است

خو کن به قایقت که به ساحل نمی رسیم
خو کن که جای ساحل و دریا عوض شده است

آن با وفا کبوتر جَلدی که پر کشید
اکنون به خانه آمده، اما عوض شده است

حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق
من همچنان همانم و دنیا عوض شده است
35084 4 4.57

دیگر ز یاد برده گمانم مرا خدا / فاضل نظری

تا کی تحمل غم و تا کی خدا خدا
دیگر ز یاد برده گمانم مرا خدا

در سنگسار، آینه ای را که می برند
شاید شکسته خواسته از ابتدا خدا

اکنون که من به فکر رسیدن به ساحلم
در فکر غرق کردن کشتی است ناخدا

امکان رستگاری من گر نبوده است
بیهوده آزموده مرا بارها خدا

با نیت بهشت اگرم آفریده است
می رانَدَم به سوی جهنم چرا خدا...

ای دل، خلاف هروله ی حاجیان مرو
کافی است هر چه عقل در افتاد با خدا

بگذار بی مجادله از نیل بگذریم
تا از عصا نساخته است اژدها خدا
7572 0 4.22

اگر خطا نکنم، عطر، عطر یار من است / فاضل نظری

اگر خطا نکنم، عطر، عطر یار من است
کدام دسته گل امروز بر مزار من است

گلی که آمده بر خاک من نمی داند
هزار غنچه ی خشکیده در کنار من است

گل محمدی من، مپرس حال مرا
به غم دچار چنانم که غم دچار من است

تو قرص ماهی و من برکه ای که می خشکد
خود این خلاصه ی غم های روزگار من است

بگیر دست مرا تا ز خاک برخیزم
اگر چه سوخته ام، نوبت بهار من است

12781 3 4.2

من و تو کوه شدیم و نمی رسیم به هم / فاضل نظری

چنان که از قفس هم دو یاکریم به هم
از آن دو پنجره ما خیره می شدیم به هم

به هم شبیه، به هم مبتلا، به هم محتاج
چنان دو نیمه ی سیبی که هر دو نیم به هم

من و توایم دو پژمرده گل میان کتاب
من و توایم دو دلبسته از قدیم به هم

شبیه یکدگریم و چقدر دلگیر است
شبیه بودن گل های بی شمیم به هم

من و تو رود شدیم و جدا شدیم از هم
من و تو کوه شدیم و نمی رسیم به هم

بیا شویم چو خاکستری رها در باد
من و تو را برساند مگر نسیم به هم
10719 1 4.19

هم از سکوت گریزان، هم از صدا بیزار / فاضل نظری

هم از سکوت گریزان، هم از صدا بیزار
چنین چرا دلتنگم؟! چنین چرا بیزار

زمین از آمدن برف تازه خشنود است
من از شلوغی بسیار ردّ پا بیزار

قدم زدم! ریه هایم شد از هوا لبریز
قدم زدم! ریه هایم شد از هوا بیزار

اگرچه می گذریم از کنار هم آرام
شما ز من متنفر، من از شما بیزار

به مسجد آمدم و نا امید برگشتم
دل از مشاهده ی تلخیِ ریا بیزار

صدای قاری  و گلدسته های پژمرده
اذان مرده و دل های از خدا بیزار

به خانه ام بروم؟! خانه از سکوت پُر است
سکوت می کند از زندگی مرا بیزار

تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست!
از این سکوت گریزان، از آن صدا بیزار

35109 1 3.98

از ربنای رکعت دوم شروع شد / فاضل نظری

مستی نه از پیاله، نه از خُم شروع شد
از جاده ی سه شنبه شب قم شروع شد

آیینه خیره شد به من و من به آینه
آن قدر«خیره» شدکه تبسم شروع شد

خورشید ذره بین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد

وقتی نسیم آهِ من از شیشه ها گذشت
بی تابی مزارع گندم شروع شد

موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد

از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم...شروع شد
6411 1 3.96

مؤذنا به امید که می زنی فریاد؟ / فاضل نظری

رسید لب به لب و بوسه های ناب زدیم
دو جام بود که با نیت شراب زدیم

دو گل که با عطش بوسه های پی در پی
به روی پیرهن سرخشان گلاب زدیم

نه از هوس که ز جور زمانه! لب به شراب
اگر زدیم برای دل خراب زدیم

مؤذنا به امید که می زنی فریاد؟
تو هم بخواب که ما خویش را به خواب زدیم

مگرد بی سبب ای ناخدا که غرق شده است
جزیره ای که به سودای آن به آب زدیم!
12807 0 4.33

در غلغله ی جمعی و «تنها» شده ای باز / فاضل نظری

هر روز، جهان است و فرازی و نشیبی
این نیز نگاهی است به افتادن سیبی

در غلغله ی جمعی و «تنها» شده ای باز
آنقدر که در پیرهنت نیز غریبی

آخر چه امیدی به شب و روز جهان است؟
باید همه ی عمر، خودت را بفریبی

چون قصه ی آن صخره که از صحبت دریا
جز سیلی امواج نبرده است نصیبی

آیینه ی تاریخ تو را درد شکسته است
اما تو نه تاریخ شناسی نه طبیبی!
17247 1 3.97

تا مرگ، یک پیاله فقط راه مانده است / فاضل نظری

اکنون مرا بهار دل انگیز دیگری
آورده است وعده ی پاییز دیگری

ویرانه های خانه من ایستاده اند
چشم انتظار حمله ی چنگیز دیگری

تا مرگ، یک پیاله فقط راه مانده است
کی می رسد پیاله ی لبریز دیگری

آتش بزن مرا که به جز شاخه های خشک
باقی نمانده از تن من، چیز دیگری

تهران و تلخکامی من مانده است!کاش
تبریز دیگری و شکرریز دیگری
6375 0 4.94

لبخندهای شادی و غم فرق دارند / فاضل نظری

پس شاخه های یاس و مریم فرق دارند؟!
آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند

شادم تصور می کنی وقتی ندانی
لبخندهای شادی و غم فرق دارند

بر عکس می گردم طواف خانه ات را
دیوانه ها آدم به آدم فرق دارند

من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان
با این حساب اهل جهنم فرق دارند

بر من به چشم کشته ی عشقت نظرکن
پروانه های مرده با هم فرق دارند
11775 0 4.38

خوشا کسی که اگر شاعر است، شاعر توست / فاضل نظری

تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست
نگاه من به دل پاک و جان طاهر توست

فقط نه من به هوای تو اشک می ریزم
که هر چه رود در این سرزمین مسافر توست

همان بس است که با سجده دانه برچیند
کسی که چشم تو را دیده است و کافر توست

به وصف هیچ کسی جز تو دم نخواهم زد
خوشا کسی که اگر شاعر است، شاعر توست

که گفته است که من شمع محفل غزلم؟!
به آب و آتش اگر می زنم به خاطر توست
6411 0 4.54

آسمانی شدن از خاک بُریدن می خواست / فاضل نظری

عشق تا بر دل بیچاره فرو ریختنی است
دل اگر کوه! به یکباره فرو ریختنی است

خشت بر خشت برای چه به هم بگذارم
من که می دانم دیواره فرو ریختنی است

آسمانی شدن از خاک بُریدن می خواست
بی سبب نیست که فواره فرو ریختنی است

از زلیخای درونت بگریز ای یوسف
شرم این پیرهن پاره فرو ریختنی است

هنر آن است که عکس تو بیفتند در ماه
ماه در آب که همواره فرو ریختنی است
10912 4 3.82

تو سبز ماندی و من برگ برگ خشکیدم / فاضل نظری

نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت
که زخم های دل خون من علاج نداشت

تو سبز ماندی و من برگ برگ خشکیدم
که آنچه داشت شقایق به سینه کاج نداشت

منم! خلیفه ی تنهای رانده از فردوس
خلیفه ای که از آغاز تخت و تاج نداشت

تفاوت من و اصحاب کهف در این بود
که سکه های من از ابتدا رواج نداشت

نخواست شیخ بیابد مرا که یافتنم
چراغ نه! که به گشتن هم احتیاج نداشت
9253 2 4.63

من مُحال است به دیدار تو قانع باشم / فاضل نظری

نیستی کم! نه از آیینه نه حتی از ماه
که ز دیدار تو دیوانه ترم تا از ماه

من مُحال است به دیدار تو قانع باشم
کی پلنگی شده راضی به تماشا از ماه

به تمنای تو دریا شده ام! گر چه یکی است
سهم یک کاسه آب و دل دریا از ماه

گفتم این غم به خداوند بگویم، دیدم
که خداوند جدا کرده زمین را از ماه

صحبتی نیست! اگر هم گِله ای هست از اوست
می توانیم برنجیم مگر ما از ماه!
12261 3 4.15

آسمانا! کاسه ی صبر درختان پُر شده است / فاضل نظری

شاهرگ های زمین از داغ باران پُر شده است
آسمانا! کاسه ی صبر درختان پُر شده است

زندگی چون ساعت شماطه دار کهنه ای
از توقف ها و رفتن های یکسان پُر شده است

چای می نوشم که با غفلت فراموشت کنم
چای می نوشم ولی از اشک، فنجان پُر شده است

بس که گل هایم به گور دسته جمعی رفته اند
دیگر از گل های پرپر خاک گلدان پُر شده است

دوک نخ ریسی بیاور، یوسف مصری ببر
شهر از بازار یوسف های ارزان پر شده است

شهر گفتم؟! شهر! آری شهر! آری شهر! شهر
از خیابان! از خیابان! از خیابان پُر شده است
9652 0 4.52

درخت، فصل خزان هم درخت می ماند / فاضل نظری

اگر چه شمعی و از سوختن نپرهیزی
نبینم ات که غریبانه اشک می ریزی!

هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن!
بخند! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی

خزان کجا، تو کجا تک درخت من! باید
که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی

درخت، فصل خزان هم درخت می ماند
تو «پیش فصل» بهاری نه اینکه پاییزی

تو را خدا به زمین هدیه داده، چون باران
که آسمان و زمین را به هم بیامیزی

خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد
وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی
14092 1 4.41

مپرس حال مرا! روزگار یارم نیست / فاضل نظری

مپرس حال مرا! روزگار یارم نیست
جهنمی شده ام، هیچ کس کنارم نیست

نهال بودم و در حسرت بهار! ولی
درخت می شوم و شوق برگ و بارم نیست

به این نتیجه رسیدم که سجده کردن من
 به جز مبارزه با آفریدگارم نیست

مرا ز عشق مگویید، عشق گمشده ای است
که هر چه هست ندارم! که هر چه دارم نیست

شبی به لطف بیا بر مزار من، شاید
بِرویَد آن گل سرخی که بر مزارم نیست
21212 3 4.28

یک شهر تا به من برسی عاشقت شده است / فاضل نظری

با هر بهانه و هوسی عاشقت شده است
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است

چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود
گیرم که برکه ای، نفسی عاشقت شده است

ای سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شده است

پر می کشی و وای به حال پرنده ای
کز پشت میله ی قفسی عاشقت شده است

آیینه ای و آه که هرگز برای تو
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است
28089 1 4.46

همین که از قفست پر زدم، زمین خوردم / فاضل نظری

چه جای شِکوه اگر زخم آتشین خوردم
که هر چه بود ز مارِ در آستین خوردم

فقط به خیزش فواره ها نظر کردم
فرود آب ندیدم! فریب از این خوردم

مرا نه دشمن شیطانی ام به خاک افکند
که تیر وسوسه از یارِ در کمین خوردم

ز من مخواه کنون با یقین کنم توبه
من از بهشت مگر میوه با یقین خوردم!

قفس گشودی ام و «اختیار» بخشیدی
همین که از قفست پر زدم، زمین خوردم
5045 1 4.5

در قنوتم ز خدا «عقل» طلب می کردم / فاضل نظری

دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت
آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت

خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد
کشتی ام را شب طوفانی گرداب گرفت

در قنوتم ز خدا «عقل» طلب می کردم
«عشق» اما خبر از گوشه ی محراب گرفت

نتوانست فراموش کند مستی را
هر که از دست تو یک قطره میِ ناب گرفت

کی به انداختن سنگ پیاپی در آب
ماه را می شود از حافظه ی آب گرفت؟!
14638 2 4.68

نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم / فاضل نظری

تا ذره ای ز درد خودم را نشان دهم
بگذار در جدا شدن از یار جان دهم

همچون نسیم می گذرد تا به رفتنش
چون بوته زار دست برایش تکان دهم

دل بُرده از من آنکه ز من دل بریده است
 دیگر در این قمار نباید زیان دهم

یعقوب صبر داشت و دوری کشیده بود
چون نیستم صبور چرا امتحان دهم

یوسف فروختن به زر ناب هم خطاست
نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم
18554 6 4.2

در برزخ و بهشت و جهنم زیادی ام / فاضل نظری

در چشم آفتاب چو شبنم زیادی ام
چون زهر هر چه باشم اگر کم زیادی ام

بیهوده نیست روی زمینم نهاده اند
بارم که روی شانه ی عالم زیادی ام

با شور و شوق می رسم و طرد می شوم
موجم به هر طرف که بیایم زیادی ام

همچون نفس غریب ترین آمدن مراست
تا می رسم به سینه همان دم زیادی ام

جان مرا مگیر خدایا که بعد مرگ
در برزخ و بهشت و جهنم زیادی ام

قرآن به استخاره ورق خورد! کیستم؟!
بین برادران خودم هم زیادی ام!
5426 1 4.5

جانشین تو در این سینه خداوند نشد / فاضل نظری

به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ی ممنوع، ولی لب هایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس! هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!
53267 12 4.22

عشق بر شانه ی هم چیدن چندین سنگ است / فاضل نظری

به نسیمی همه ی راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد؟

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن، ماه به هم می ریزد

عشق بر شانه ی هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه ی کوتاه به هم می ریزد

آه! یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
20635 5 4.31

مرا می ساختند ای کاش، از آب و گِلی دیگر / فاضل نظری

به دریا می زنم! شاید به سوی ساحلی دیگر
مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر

من از روزی که دل بستم به چشمان تو می دیدم
که چشمان تو می افتند دنبال دلی دیگر

به هر کس دل ببندم بعد از این خود نیز می دانم
به جز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر

من از آغاز در خاکم نَمی از عشق می بینم
مرا می ساختند ای کاش، از آب و گِلی دیگر

طوافم لحظه ی دیدار چشمان تو باطل شد
من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر

به دنبال کسی جامانده از پرواز می گردم
مگر بیدار سازد غافلی را، غافلی دیگر
9026 1 4.54

پیشانی ام را بوسه زد در خواب، هندویی / فاضل نظری

پیشانی ام را بوسه زد در خواب، هندویی
شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم
هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی

از کودکی دیوانه بودم، مادرم می گفت:
از شانه ام هر روز می چیده است شب بویی

نام تو را می کَند روی میزها هر وقت
در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی

بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری است
بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی

اکنون ز تو با ناامیدی چشم می پوشم
اکنون ز من با بی وفایی دست می شویی

آیینه خیلی هم نباید راستگو باشد
من مایه ی رنج تو هستم، راست می گویی
12464 1 4.35

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است / فاضل نظری

بی قرار تو ام و در دل تنگم گِله هاست
آه! بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد؟
«بال» وقتی قفس پَر زدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مسئله هاست
65016 4 4.45

سفره ات را جمع کن ای عشق! مهمانی بس است! / فاضل نظری

کبریای توبه را بشکن! پشیمانی بس است
از جواهرخانه ی خالی نگهبانی بس است

ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین
آبروداری کن ای زاهد! مسلمانی بس است

یوسف از تعبیرخواب مصریان دلسردشد
هفتصد سال است می بارد! فراوانی بس است

نسل پشتِ نسل تنها امتحان پس می دهیم
دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است

بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می کنیم!
سفره ات را جمع کن ای عشق! مهمانی بس است!
12398 1 4.13

ملائک راست می گفتند، اما ساختی ما را / فاضل نظری

نه چون اهل خطا بودیم رسوا ساختی ما را
که از اول برای خاک دنیا ساختی ما را

ملائک با نگاه یأس بر ما سجده می کردند
ملائک راست می گفتند، اما ساختی ما را

که باور می کند با اینکه از آغاز می دیدی
که منکر می شویم آخر خودت را ساختی ما را

به ظاهر ماهیانی ناگزیر از تُنگ تقدیریم
تو خود بازیچه ی اهل تماشا ساختی ما را!

به جای شکر، گاهی صخره ها در گریه می گویند
چرا سیلی خور امواج دریا ساختی ما را؟

دل آزردگانت را به دام آتش افکندی
به خاکستر نشاندی، سوختی تا ساختی ما را!
9663 2 4.77

گل فروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت / فاضل نظری

نرگس مردم فریبی داشت شبنم می فروخت
با همان چشمی که می زد زخم، مرهم می فروخت

زندگی چون برده داری پیر در بازار عمر
داشت یوسف را به مشتی خاک عالم می فروخت

زندگی- این تاجر طماع ناخن خشک پیر-
مرگ را همچون شراب ناب، کم کم می فروخت

در تمام سال های رفته بر ما، روزگار
شادمانی می خرید از ما و ماتم می فروخت

من گلی پژمرده بودم در کنار غنچه ها
گل فروش ای کاش با آنها مرا هم می فروخت
10673 2 3.23

چشم های ما فقط رنج تماشا می کشند / فاضل نظری

همچنان صیاد را صحرا به صحرا می کشند
آهوان مست، جور چشم او را می کشند

زیر بار عشق، قامت راست کردن ساده نیست
موج ها باری گران بر دوش دریا می کشند

قصه ی انگشتری بی مثلم اما بی نگین
دوستان از دست من شرمندگی ها می کشند

قامتم هر قدر رعناتر شود، خورشید و ماه
سایه ام را بیشتر بر خاک دنیا می کشند

شرک موری بود بر سنگ سیاهی در شبی!
چشم های ما فقط «رنج» تماشا می کشند
8119 1 3.34

روز و شب چیزی به جز تکرار یک شطرنج نیست / فاضل نظری

راه پیدا کردن گنج جهان جز رنج نیست
رنج آن را راست می گویند اما گنج نیست

گاه می افتد به خاک وگاه می غلتد به رود
هیچ رازی در فروافتادن نارنج نیست

گاه سربازی شجاعی، گاه شاهی نا امید
روز و شب چیزی به جز تکرار یک شطرنج نیست

در کف بازار دنیا «عمر» خود را باختی
سکه ها را جمع کن! دعوای چار و پنج نیست

باید از بهتی که چشمم داشت قلبش می شکست
چشم پوشی کن که این آیینه حیرت سنج نیست
16908 0 4.18

بازی عشق مگر شاید و اما دارد؟ / فاضل نظری

عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شاید و اما دارد؟

با نسیم سحری دشت پُر از لاله شکفت
سر سربسته چرا این همه رسوا دارد

در خیال آمدی و آینه ی قلب شکست
آینه تازه از امروز تماشا دارد

بس که دلتنگم اگر گریه کنم می گویند:
قطره ای قصد نشان دادن دریا دارد

تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سرانجام خوشی گردش دنیا دارد

عشق رازی است که تنها به خدا باید گفت
چه سخن ها که خدا با منِ تنها دارد
14163 2 4.5

این عشق نه شایسته ی افسانه شدن بود / فاضل نظری

تا در سر من نشئه ی دیوانه شدن بود
هر روزِ من از خانه به میخانه شدن بود

یا سرخی سیبِ تو از آن جاذبه افتاد؟
یا در سر من پرسش فرزانه شدن بود

یک بار نهان از همگان دل به تو بستیم
این عشق نه شایسته ی افسانه شدن بود

ای کلبه ی متروک فرو ریخته بر خویش
ویرانه شدن چاره ی بیگانه شدن بود؟!

مگذار از ابریشم من حلّه ببافند
در پیله ی من حسرت پروانه شدن بود
11849 1 3

مرگ حق است، به من حق مرا برگردان! / فاضل نظری

گوشه ی چشم بگردان و مقدر گردان
ما که هستیم در این دایره ی سرگردان؟!

دور گردید و به ما جرأت مستی نرسید
چه بگوییم به این ساقی ساغرگردان!

غنچه ای را که به پژمرده شدن محکوم است
تا شکوفا نشده، بشکن و پرپر گردان

من کجا بیشتر از حق خودم خواسته ام؟
مرگ حق است، به من حق مرا برگردان!

13676 0 4.25

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق / فاضل نظری

هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق
هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق!

قایقی در طلب موج به دریا پیوست
باید از مرگ نترسید، اگر باید عشق

عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم
شاید این بوسه به نفرت برسد، شاید عشق

شمع روشن شد و پروانه در آتش گل کرد
می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق

پیله ی رنج من ابریشم پیراهن شد
شمع حق داشت! به پروانه نمی آید عشق!
14137 1 4.21

از یاد بردن غم عالم میسر است / فاضل نظری

اکنون که ارغوان به تو نفروخت گل فروش
پیراهنی به رنگ گل ارغوان بپوش

از یاد بردن غم عالم میسر است
اکنون که با شراب نشد شوکران بنوش

کوشش چه می کنی که از این سنگ بگذری
کوهی است پشت سنگ، از این بیشتر مکوش

چون نی نفس کشیدن ما ناله کردن است
در شور نیز ناله ی ما می رسد به گوش

آتش بزن به سینه ی آتش گرفته ام
آتش گرفته را مگر آتش کند خموش
6305 1 4

مرا بازیچه ی خود ساخت چون موسی که دریا را / فاضل نظری

مرا بازیچه ی خود ساخت چون موسی که دریا را
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را

نسیم مست وقتی بوی گُل می داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را!

خیانت قصه ی تلخی است اما از که می نالم؟
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
چه آسان ننگ می خوانند نیرنگ زلیخا را!

کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را؟

نمی دانم چه نفرینی گریبانگیر مجنون است
که وحشی می کند چشمانش آهوهای صحرا را!

چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را
28618 5 4.42

دو قدم دلهره دارم، دو قدم دل تنگم / فاضل نظری

من چه در وهم وجودم چه عدم، دل تنگم
از عدم تا به وجود آمده ام، دل تنگم

راز گل کردن من، خون جگرخوردن بود
از درآمیختن شادی و غم دل تنگم

خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت!
من هنوز از سفر باغ ارم دل تنگم

گرچه بخشید گناه پدرم آدم را!
به گناهان نبخشوده قسم دل تنگم

حال، در خوف و رجا رو به تو بر می گردم
دو قدم دلهره دارم، دو قدم دل تنگم

نشد از یاد برم خاطره ی دوری را
گرچه امروز رسیدیم به هم! دل تنگم!
11905 0 4.74

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد / فاضل نظری

زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
6405 1 3.94

بدون عشق جهان جای زندگانی نیست / فاضل نظری

توان گفتن آن راز جاودانی نیست!
تصوری هم از آن باغ ارغوانی نیست!

پُر از هراس و امیدم، که هیچ حادثه ای
شبیه آمدن عشق ناگهانی نیست

ز دست عشق به جز خیر بر نمی آید
وگرنه پاسخ دشنام، مهربانی نیست!

درخت ها به من آموختند: فاصله ای
میان عشق زمینی و آسمانی نیست

به روی آینه ی پُر غبار من بنویس:
بدون عشق جهان جای زندگانی نیست
9508 1 3.67

پلنگ سنگی دروازه‌ های بسته شهرم / فاضل نظری

پلنگ سنگی دروازه‌ های بسته شهرم
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم
 
تفاوت‌ های ما بیش از شباهت هاست باور کن
تو تلخی شراب کهنه ای من تلخی زهرم
 
مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم
یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم
 
کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم
 
تو آهوی رهای دشت های سبزی اما من
پلنگ سنگی دروازه‌های بسته شهرم

فاضل نظری
6233 1 4.25